استاد شهریار
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته ی آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبح وز سیل اشک به خون بنشسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو می سوزم و خوشم
باور نکن که طعنه ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه ی خندان که خامشم
هر شب چو آفتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم
ساز صبا به ناله شبی گفت"شهریار"
این کار توست من همه جور تو می کشم